سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
يه نجار مسن به کارفرماش گفت : ميخواد بازنشسته بشه ،
تا یه خونه برای خودش بسازه و کنار همسر و نوههاش
دوران پيری رو به خوشی بگذرونه .
کارفرما از اينکه کارگر خوبش رو از دست ميداد ، ناراحت بود .
ولی نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت .
کارفرما از نجار خواست : قبل از رفتن خونهای براش بسازه و
بعد باز نشسته بشه . نجار قبول کرد ولی ديگه دل به کار
نمی داد ، چون می دونست که کارش آيندهای نداره ،
از چوبهای نامرغوب برای ساخت خونه استفاده کرد و
کارش رو از سرسيری انجام داد . وقتی کارفرما برای
ديدن خونه آمد ، کليد خونه رو به نجار داد و گفت: اين خونه
هديهء من به توست ، بابت زحماتی که در طول اين سالها
برام کشيدی . نجار وا رفت ؛ اون تو تموم اين مدت در حال
ساختن خونهای برای خودش بوده و حالا مجبور بود
تو خونهای زندگی کنه که اصلاً خوب ساخته نشده بود !!!!!
بیاییم همیشه فکر کنیم : برای خودمون داریم خونه می سازیم .....
نظرات شما عزیزان: